سلام 

امروز مثل همیشه بیدار شدم برای نماز صبح، البته کمی دیرتر...نشد وضوبگیرم و تیمم کردم. بعد از نماز هم لباس هارا روی بند را آوردم داخل تا آفتاب نزده و رنگ پرشان نکرده. بعد هم در را باز گذاشته تا هوای خنک داخل شود و بخوابم. خوب بود...

نزدیک ظهر بیدار شدم، حس دوست نداشتنی بودن دارم. می‌دانم کخ این حس دروغ هست ولی من دارم...من باید با پیاده روی و معاشرت و انجام به موقع وظیفه هایم به خودم برسم و حس خوب تولید کنم. درست مثل دیروز که گربه دانشگاه را تصادفی دیدم و با عشق او را نوازش کردم...حس خوبی بود، انگار او هم دلتنگ بود. کاش من هم یک گربه ملوس برای خودم داشتم. اما من نیاز ب سر پناه و خانه دارم. باید برای آن پول جمع کنم و شاید خسیس بشوم.